کاش دلم شود دست پاکی درازشود زیر ان پاهای خاکی
زندگی از من نشود شاکی بمیرم برایش با نهایت بی باکی
قلبم نشود اسیر این زمین خاکی پرواز بگیر به سوی ان یار پاکی
بگزار بزنم روی ان غرور لاکی که مرا میخواهد دور کند از چنین عشق پاکی
یکی شد برایم هستی و جان بدون او می شد کل لحظه ها ویران
قلبم می گوید برایش شعری از جنس عشق بخوان دلم می گوید هر لحظه به یادش بمان
انگار زندگی جاریست پشت ان چشمان یک جان داریم ان هم فدای عشقمان
وقتی اشک چشمانت لحظه های رسیدن را شمارد وقتی دستانت شعری از جنس عشق نگارد
ان چشمان پاک را یاد تو ارد بذر محبتی در وجود تو کارد
ان همانیست که بیشتر از جانش دوستت دارد بدون یادت لحظه ای زندگیش دوام ندارد
زندگی را معنی کن برایم با کدامین سخن به سوی تو ایم
یاد تو مرحمی شد برای دردهایم خودت ببند روی زخم هایم
از لحظه های بی یار شاکیم فدای ان یار خاکیم
هر لحظه به یاد تو افتادم ان لحظه با عشق دست دوستی دادم
کاش جانم را در راه تو میدادم زیر قدم های پاک عشق می افتادم
ان لحظه که قلبم را به تو دادم به خدایم قسمی از جنس عشق دادم